سفارش تبلیغ
صبا ویژن























هر چه میخواهد دل تنگت نگو!

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است.

کسی سر بر نیارد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.

نگه جز پیش پا را دید نتواند

که ره تاریک و لغزان است.

وگر دست محبت سوی کسی یاری

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان ست

نفس,کز گرمگاه سینه ات آید برون, ابری شود

تاریک

 

مسیحای جوانمرد ن! ای ترسای پیر پیرهن چرکین؟

هوا بس نا جوان مردانه سردست...آی...

دمت گرم و سرت خوش باد!هوا بس ناجوانمردانه. . .


نوشته شده در چهارشنبه 92/11/16ساعت 9:27 عصر توسط آشنا نظرات ( ) |

 

 

 

سبد سیب

 

 

آسمان همین نزدیکی هاست

انقدر که میشود سبد سیبم را پر ستاره کنم

 

فقط ترس اینکه مبادا کسی بگوید

سبد سیبش خالی از سیب است

به سیب ها اکتفا کردم. . .

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/11/16ساعت 6:15 عصر توسط آشنا نظرات ( ) |

یادش بخیر...


چ واژه ی آشنایی

این همان کلمه ایست که روی مانیتور ذهنم نقش میبندد

هر وقت یاد آنهایی که برایم عزیزند

مهمان خاطرم می شود


یادش بخیر

یادمان باشد امروز یادش بخیر فرداس

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/11/16ساعت 3:13 عصر توسط آشنا نظرات ( ) |

سرما خوردم

تنها ی گوشه  کز کرده ام

دلم میلرزه بی دلیل

به گمونم از سرماس

اره همینه

 

وگرنه دلیلی نیست!

اوه خیال کردی

واس خاطر تو !؟؟؟؟

سرما خوردم

حتی به خوابم فک کردن برات حرومه

آخه لیلقت میخواد!

 

بدبختانه دلم میلرزه

اونم واس خاطره سرما خوردگی و یه کوچولو ویروس

نگران نیستم چون ویروسم درمون داره

اونم با چن تا قرص صبر

و 2قاشق شربت فراموشی...

فقط سدما خودرم همین!!!

 


نوشته شده در سه شنبه 92/11/15ساعت 1:42 صبح توسط آشنا نظرات ( ) |

 

 

 

زندگی ینی پرواز

ینی پر پرواز داشتن...

محرومم از زندگیبازیچه

به جرم اینکه پر پروازم 

به نخ های انگشتان یخ بسته اش وصل است

 

به انگشتان آن قلب یخ زده!!!!!!


نوشته شده در سه شنبه 92/11/15ساعت 1:25 صبح توسط آشنا نظرات ( ) |

دو دوست در بیابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا کردند.

یکی به دیگری سیلی زد. دوستی که صورتش به شدت درد گرفته بود

بدون هیچ حرفی روی شن نوشت:

« امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد».

آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدنددوست

و تصمیم گرفتند حمام کنند.
ناگهان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد.

اما دوستش او را نجات داد.
او بر روی سنگ نوشت:« امروز بهترین دوستم زندگیم را نجات داد .»
دوستی که او را سیلی زده و نجات داده بود پرسید:« چرا وقتی سیلی ات زدم ،بر روی شن و حالا بر روی سنگ نوشتی ؟» دوستش پاسخ داد :«وقتی دوستی تو را ناراحت می کند باید آن را بر روی شن بنویسی تا بادهای بخشش آن را پاک کند. ولی وقتی به تو خوبی می کند باید آن را روی سنگ حک کنی تا هیچ بادی آن را پاک نکند...»


منبع: وبلاگ آقای مهدی مسکین


نوشته شده در جمعه 92/8/3ساعت 11:0 صبح توسط آشنا نظرات ( ) |

   1   2   3      >
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت
(

)