هر چه میخواهد دل تنگت نگو!
جیمی دلش میخواست در نمایش مدرسه به او نقشی بدهند.مادرش به من گفت که بارها از پسرش شنیده است که از ته دل آرزو دارد برای نقشی انتخاب شود،وای او امیدی به انتخاب جیمی نداشت.روزی که قرار بود نقشها را انتخاب کنند،مادر جیمی بعد از مدرسه دنبالش میرود.جیمی که چشمهایش از غرور و هیجان برق میزد،به مادرش میگوید:((مادر حدس بزن چه شده است.))سپس کلماتی را بر زبان میآورد که تا عمر دارم فراموش شان نمیکنم.کلماتی که به من درس زندگی آموخت. مادر آنها به من هم نقشی داده ان.من انتخاب شده ام که کف بزنم و هووووورا بکشم.ـ سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت سرها در گریبان است. کسی سر بر نیارد پاسخ گفتن و دیدار یاران را. نگه جز پیش پا را دید نتواند که ره تاریک و لغزان است. وگر دست محبت سوی کسی یاری به اکراه آورد دست از بغل بیرون که سرما سخت سوزان ست نفس,کز گرمگاه سینه ات آید برون, ابری شود تاریک مسیحای جوانمرد ن! ای ترسای پیر پیرهن چرکین؟ هوا بس نا جوان مردانه سردست...آی... دمت گرم و سرت خوش باد! آسمان همین نزدیکی هاست انقدر که میشود سبد سیبم را پر ستاره کنم فقط ترس اینکه مبادا کسی بگوید سبد سیبش خالی از سیب است به سیب ها اکتفا کردم. . . یادش بخیر... این همان کلمه ایست که روی مانیتور ذهنم نقش میبندد هر وقت یاد آنهایی که برایم عزیزند مهمان خاطرم می شود یادمان باشد امروز یادش بخیر فرداس تنها ی گوشه کز کرده ام دلم میلرزه بی دلیل به گمونم از سرماس اره همینه وگرنه دلیلی نیست! اوه خیال کردی واس خاطر تو !؟؟؟؟ حتی به خوابم فک کردن برات حرومه آخه لیلقت میخواد! بدبختانه دلم میلرزه اونم واس خاطره سرما خوردگی و یه کوچولو ویروس نگران نیستم چون ویروسم درمون داره اونم با چن تا قرص صبر و 2قاشق شربت فراموشی... فقط سدما خودرم همین!!! زندگی ینی پرواز ینی پر پرواز داشتن... محرومم از زندگی به جرم اینکه پر پروازم به نخ های انگشتان یخ بسته اش وصل است به انگشتان آن قلب یخ زده!!!!!! دو دوست در بیابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا کردند. یکی به دیگری سیلی زد. دوستی که صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هیچ حرفی روی شن نوشت: « امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد». آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام کنند. اما دوستش او را نجات داد. منبع: وبلاگ آقای مهدی مسکین
چ واژه ی آشنایی
ناگهان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد.
او بر روی سنگ نوشت:« امروز بهترین دوستم زندگیم را نجات داد .»
دوستی که او را سیلی زده و نجات داده بود پرسید:« چرا وقتی سیلی ات زدم ،بر روی شن و حالا بر روی سنگ نوشتی ؟» دوستش پاسخ داد :«وقتی دوستی تو را ناراحت می کند باید آن را بر روی شن بنویسی تا بادهای بخشش آن را پاک کند. ولی وقتی به تو خوبی می کند باید آن را روی سنگ حک کنی تا هیچ بادی آن را پاک نکند...»
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |